سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پـــرواز بــه یــجــای دیــگــه

شده شبیهِ تو،تمامِ بی کسیم
میخوام که یادت بیاد
به سمتِ من اگه،دلت قدم نزد
بذار خیالت بیاد
نگاهِ خیسِ من،به یادِ تو هنوز
یه ابرِ بارونیِ
این بغضِ لعنتی،توو خاطراتِ من
یه عمرِ زندونیِ
برایِ من کسی،شبیهِ تو نبود
توو خلوَتم با منی
با جایِ خالیِ،همیشه بودنت
دوباره زخم میزنی
بدونِ تو همیشه این،سکوتُ و بی کسی شده
تمامِ لحظه هایِ من
نبودیُ و خیالِ تو،تمامِ خاطراتِ تو
نوشته شد به پایِ من

 

اگه به سمت من دلت قدم نزد بذار خیالت بیاد

تو خلوتم با منی


سلام چطّورین؟ من که بدجور کم حوصله شدم همه
چیز کسل کننده میاد و لحظه شماری میکنم از
ارومیه یا تبریز قبول شم و برم فقط و فقط20
روز موند؛نمیخواستم باز تریپ قدیم وردارم
و مثل قبل عاشقانه و لاو بنویسم ولی خب چند
روز پیش داشتم رانندگی میکردم فلش ماشینم رو
پلی کردم یهو آهنگ خیال از ســامان جلیلیدوست داشتن 
اومد راستش فول آلبومش رو انداخته بودم تو
فلش و اصلا این یکی رو نشنیده بودم؛هی ری پلی
کردم و خوند و خوند تا بالاخره بعد از ماه ها
یه آهنگ پاپ چشامو خیس کرد!! بعد از ماه ها
واسه غیر خدا و غیر مولا علی گریه کردم واقعا
فوق العاده خونده بالاخره بعد4سال تونست مجوز
آلبوم پرتگاهشدوست داشتن رو بگیره و دو هفته آینده
میاد بازار؛این پست رو خارج از غرور و گرگ
بودن گذاشتم به یاد روزی که 55 دقیقه تو زمان
حال زندگی کردم آخه اونایی که از اول وبلاگ
تا امروز همراه منن خوب میدونن من همیشه
یا تو زمان آینده زندگی میکنم یا تو گذشته!
ولی تو این 18سال فقط55دقیقه تو زمان حال
زندگی کردم که اونم فردای عیدفطر بود تو سالی
که عید فطر به 23مرداد افتاده بود...
به یاد اون روز:


یه درد دلی ادبی از زبان خودم و البته زیباترین

بخش کتاب بوف کور از صادق هدایت عااااااالیه


مرا به خاطر دارد...؟

نمیدانم اما همچنان باید چهره ی 

دلبندش را بر روی تک تک لحظاتم بکشم

که مبادا روزی مرا بخواند و نشناسمش

میدانم که تا ابد رفته است

سفری عمیق و هولناک

بازگشت نزدیک است

و من به این دلخوشی دلسپرده ام!

چه دلبستگی احمقانه ای

من همچنان لحظاتم را با یاد او صیقل میدهم

بلکه از آن آیینه خود را بشناسم

همچنان به کشیدن ادامه میدهم 

چون آن سرو،زیبا

چون آن کوه،پایدار

بی شک بازگشت نزدیک است

بازگشتی لذت بخش

و میعادگاهی برای معهدان و عاشقان

"محمدشایان"

 

حرفای صادق هدایت بعد از تـکه تـکه کردن بدن

معشوقه ی خودش و دفن آن زیر خاک در کتاب

بوف کور عااااااالیه (البته کل کتاب ایهام هستش

هم عاشقانه... هم سیاسی)

 

تنها

صادقانه ترین متنم تو این3سال هستش...

افکار پوچ؟!باشد،ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند-آیا این مردمی که شبیه من هستند که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟آیاآنچه که حس میکنم،میبینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟من فقط برای سایه خودم مینویسم که جلو چراغ بدیوار افتاده است باید خود را بهش معرفی کنم. در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ،برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید-اما افسوس این شعاع آفتاب نبود بلکه فقط یک پرتو گذرنده،یک ستاره پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنائی آن یک لحظه فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-نه،نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.یعنی چی؟
سه ماه-نه،دوماه و چهار روز بود که پی اورا گم کرده بودم،ولی یادگار چشم های جادوئی با شراره کشنده چشمهایش در زندگی من همیشه ماند-چطور میتوانم اورا فراموش کنم که آنقدر وابسته به زندگی من است؟نه،اسم اورا هرگز نخواهم برد،چون دیگر او با آن اندام اثیری باریک و مه آلود با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت،او دیگر متعلق به این دنیای پست درنده نیست-نه اسم اورا نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.بعد از او من دیگر خودم را از جرگه ی آدم ها،از جرگه ی احمق ها و خوشبخت ها به کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم-زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم می گذشت و میذرد- سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است!

"بوف کور / صادق هدایت / بمبئی _ هندوستان / سال1315"


نوشته شده در جمعه 93/5/24ساعت 1:21 عصر توسط mohammadshayan1 نظرات ( ) |


Design By : Pichak